زدیک عید پدرم ما را به کفش ملی می برد .
خودش از پشت ویترین انتخاب می کرد و به فروشنده می گفت اندازه سایز پای ما بیاورد و اصلا سوال نمی کرد که این کفش را دوست دارید یا نه ,
فقط همیشه می گفت : این کفش ها مرگ ندارد .
بعدها که بزرگتر شدیم و کمی حریف پدر ,از کفش فروشی کنار شیرینی فروشی فتحی در دم پل کفش می خریدیم .
یک سال نزدیک عید یک کفش زرد رنگ با پاپیون سفید از آنجا خریدم .چقدر احساس غرور می کردم .
یادم هست از صبح من و پسرعمویم همه لباسها و کفش مان را که برای عید خریده بودیم روی تخت خانه شان مرتب چیدیم و نزدیک تحویل سال ,تند تند آنها را پوشیدیم و به سمت خانه ما دویدیم و به خانه ما نرسیده , پاپیون کفش کنده شد ...
عاشق عید بودم .
بوی عید را دوست داشتم . بوی شیرینی ها ,بوی عود و بوی سبزی پلو ماهی مادرم و سفره ای که اولین روز عید پهن می شد و همه فامیل دور آن می نشستند ...
چرا فکر نمی کردیم شاید این روزها تمام شوند ؟
چرا انقدر خاطرمان جمع بود ؟
چرا مواظب لحظه ها نبودیم ؟
چرا خوشبختی را عمیق نفس نکشیدیم ؟
که امروز مجبور نباشیم فقط چنگ بیندازیم به گذشته ها ,خیره شویم به آن و زندگی کنیم با آن .
از کودکی به نوجوانی و جوانی راهی نیست اما همراهانت همیشگی نیستند .
در فراز و فرود راه ,خیلی ها را از دست می دهی ...
در یک پاییز سرد , پدر را به دست خاک سپردیم و خودمان را به دست روزگار ...
رفت بدون اینکه بگوید با شکسته های قلبمان ,بعد از او , چه کنیم .ما در همین از دست دادن ها بزرگ شدیم , پخته شدیم ,ساخته شدیم .
پدر رفت و من امروز بعد ازگذشت این همه سال , می خواهم بنویسم فقط کفش ملی نیست که مرگ ندارد ,
عشق هم مرگ ندارد ,
بعضی خاطرات هم مرگ ندارد
بعضی قلبها و بعضی آدمها ...
بعضی آدمها همیشه در ما زنده اند .
قلب آدمها در کودکی مانند دریاست .
وقتی بزرگ شدند قد یک تنگ ماهی می شود . پر از ترک اما نمی پاشد ,نمی گذاریم که بپاشد چون آدم بزرگ ها امیدشان , به همان چند تا ماهی تنگ قلبشان است ...
خدایا
هوای ماهی های تنگ قلبم را داشته باش .
:: موضوعات مرتبط:
اشعار و داستانک و ابیات پند آموز،
،