لام وفادار و خواجه بخشنده!

حتما نظرات خوتان را اعلام بفرمائید

لام وفادار و خواجه بخشنده!

لام وفادار و خواجه بخشنده!

درویشی كه بسیار فقیر بود و در زمستان لباس و غذا نداشت. هر روز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را می دید كه جامه های زیبا و گران قیمت بر تن دارند و كمربندهای ابریشمین بر كمر می بندند.

روزی با جسارت رو به آسمان كرد و گفت خدایا! بنده نوازی را از رئیس بخشنده شهر ما یاد بگیر. ما هم بنده تو هستیم.

زمان گذشت و روزی شاه خواجه را دستگیر كرد و دست و پایش را بست. می خواست ببیند طلاها را چه كرده است؟ هرچه از غلامان می پرسید آنها چیزی نمی گفتند. یك ماه غلامان را شكنجه كرد و می گفت بگویید خزانه طلا و پول حاكم كجاست؟ اگر نگویید گلویتان را می برم و زبانتان را از گلویتان بیرون می كشم.

اما غلامان شب و روز شكنجه را تحمل می كردند و هیچ نمی گفتند. شاه آنها را پاره پاره كرد ولی هیچ یك لب به سخن باز نكردند و راز خواجه را فاش نكردند.

شبی درویش در خواب صدایی شنید كه می گفت:
ای مرد! بندگی و اطاعت را از این غلامان یاد بگیر.

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ،
نويسنده : دوستی