داستانک سرباز

حتما نظرات خوتان را اعلام بفرمائید

داستانک سرباز

که هنوز خیس و قرمز از گریه بود، کرد و گفت چی شده سرکار که با لباس سربازی اومدی خدمت آقا؟

سرباز گفت: من بچه خوزستانم
اونجا کمک خرج پدرم و خانواده فقیرمم
هیچکس رو ندارم که انتقالی بگیرم
موندم چکار کنم.

کفشدار خندید و گفت آقا امام رضا خودش غریبه و غریب نواز
نگران هیچی نباش.

دو سه روز بعد نامه انتقالی سرباز به لشکر ٩٢ زرهی اومد، اونم تایم اداری!
سرباز شوکه بود...

جز آقا و اون کفشدار کسی خبر نداشت از این موضوع.
هرجا و از هرکی پرسید کسی نمیدونست ماجرا رو
سرباز رفت پابوس آقا و برگشت شهرش.

ولی نفهمید از کجا و کی کارش رو درست کرده
چند سال بعد داشت مانور ارتش رو میدید
یهو "فرمانده نیروی زمینی" رو موقع سخنرانی دید...
چهرش آشنا بود.

فرمانده  نیروی زمینی ارتش "امیر سرتیپ احمد پوردستان"
مرد با جذبه با موهای جوگندمی همون کفشدار حرم آقا بود!
که اون زمان فرمانده لشکر ٧٧ خراسان بود.

فرمانده لشکری که کفش سربازش رو واکس زده بود و
انتقالی اون رو به شهرش داده بود.


عنایتی، که بیایم... تویی که درمانی

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ،
نويسنده : دوستی