حتما نظرات خوتان را اعلام بفرمائید

به نظرت رد میشی ؟
نويسنده : دوستی


داستان رعنا ( رَعنَه )

روایت می کنند سرگالشی به نام هادی در منطقه اشکورات بود که در فصل زمستان براحتی راه های کوهستانی صعب العبور اشکور را در سرمای شدید و طاقت فرسای آن پشت سر می گذاشت و در گیلان در زمینی که ملک اربابی بود سکونت داشت . کار اصلی وی دامداری بود . در ییلاق(اشکور) در مرتعی زیبا به نام لزر که در تصرف و مالکیت شخصی به نام مختار خان بود سکونت داشت ، همراه دام ها و کارگران ییلاق-قشلاق می کرد . مرتع لزر در روستای لشکان اشکور در کنار رودخانه پلورود واقع شده است . لشکان کدخدایی به نام کربلایی عاشور داشت و این کدخدا فرزندی پسر به نام نوروز داشت که رعنا شخصیت اصلی داستان همسر وی بوده است . سرگالش هادی در منزل کربلایی عاشور در هنگام کوچ تابستانه استراحت می کند .



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ،
نويسنده : دوستی


این داستان واقعأ ارزش خوندن داره

سال ها پیش در آلمان زن و شوهری زندگی می كردند . آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند . یك روز كه برای تفریح به اتفاق هم به جنگل رفته بودند ، ببر كوچكی در جنگل نظر آنها را به خود جلب كرد .

مرد معتقد بود كه نباید به آن بچه ببر نزدیك شوند . به نظر او ببر مادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت . پس اگر احساس خطر می كرد به هر دوی آنها حمله می كرد و صدمه می زد ؛ اما زن انگار هیچ یك از جملات همسرش را نمی شنید . خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش كشید ، دست همسرش را گرفت و گفت : عجله كن ! ما باید همین حالا سوار اتومبیلمان شویم و از اینجا برویم .

آنها به آپارتمان خود بازگشتند و به این ترتیب ببر كوچك عضوی از اعضای این خانواده كوچك شد و آن دو با یك دنیا عشق و علاقه از ببر مراقبت می كردند . سال ها از پی هم می گذشت و ببر كوچك در سایه مراقبت و محبت های زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود كه با آن خانواده بسیار مأنوس بود .

سرانجام ، مرد درگذشت مدت كوتاهی پس از این اتفاق دعوتنامه كاری برای مأموریتی 6 ماه در مجارستان به دست آن خانم رسید .

 



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ،
نويسنده : دوستی


داستان شب

من ؟ من عاشق خودش بودم و کل خانواده‌اش . لعنتی‌های دوست‌داشتنی ، همه‌شان زیبا و خوش‌تیپ و شیک‌پوش . به خانه ما که می‌آمدند ، حالم عوض می‌شد . نه که عاشق باشم نه ، بچه ده یازده ساله از عشق چه می‌فهمد ؟ فقط مثلا یادم هست یک بار مدادرنگی بیست و چهار رنگی را که دوست پدرم از آلمان برای سال تحصیلیم آورده‌بود نوی نو نگه داشتم تا عید ، که اینها آمدند و هدیه کردم به او . که جا گذاشت و برگشت به شهر قشنگ خودشان .... یک بار هم کفشهای پدرش را در راه پله پشت‌بام پنهان کردم تا دیرتر بروند و دخترک بتواند کارتون - فکر کنم - نِل را تا انتها ببیند .
این بار اما داستان فرق می‌کرد . دیشب به من - فقط به من - گفته بود برای صبحانه حلیم و نان بربری دوست دارد . و بی‌وقت هم آمده بودند ، وسط زمستان . زمستان برفی اوایل دهه شصت. من یازده ساله بودم یا کمی بیشتر و کمتر . او ، دو سال از من کوچک‌تر . هرکاری که کردم خوابم نبرد ، دست آخر چهارصبح بلند شدم و یک قابلمه کوچک برداشتم - قابلمه جان راستی هنوز با ماست ! - و زدم به دل کوچه ، ب



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ،
نويسنده : دوستی


داستان ( پیرمرد و حیوانات جنگل)

در یک جنگل سبز و خرم، کلبه چوبی کوچکی بود که پیرمرد مهربانی در آن زندگی می کرد. او عاشق حیوانات بود و به خاطر علاقه به حیوانات بود که به تنهایی در جنگل زندگی می کرد.

پیرمرد مهربان روزها در جنگل می گشت اگر حیوانی زخمی پیدا می کرد آن را به کلبه می برد معالجه و مداوا می کرد. اگر کسی به کمک احتیاج داشت به او کمک می کرد. اگر گاهی شکارچیان برای شکار حیوانات به آن جنگل می آمد، حیوانات را خبر می کرد و کمک می کرد از دست شکارچیان فرار کنند. در جنگل سبز همه ی حیوانات پیرمرد مهربان را دوست داشتند . فقط یک عقاب بود که او را دوست نداشت بلکه دشمن پیرمرد بود.

ماجرا این بود که عقاب، پنج سال پیش در دام یک شکارچی افتاده بود. و بال بزرگش شکسته بود. اما توانسته بود از دام فرار کند. عقاب با خودش فکر می کرد شاید این پیرمرد بوده که آن دام را برای او پهن کرده و داستان شکارچیان دروغ است.او همیشه منتظر فرصتی بود تا از پیرمرد انتقام بگیرد.



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ،
نويسنده : دوستی


تقسيم نيروهاي مسلح ايران به چهار ارتش در زمان پادشاهي يزدگرد يکم

تقسيم نيروهاي مسلح ايران به چهار ارتش در زمان پادشاهي يزدگرد يکم

در دسامبر سال 402 ميلادي يزدگرد يكم از دودمان ساساني بر تجديد سازمان نيروهاي مسلح ايران صحه گذارد. روابط حسنه ايران و روم در زمان يزدگرد يكم اين فرصت را به ژنرالهاي ايران داده بود كه بنشينند و پس از نزديك به دو قرن، باتوجه به اوضاع جهان آن زمان و تهديد هاي تازه و با استفاده از تجربه گذشته به نوسازي سازمان ارتش بپردازند.

     طبق سازمان تازه كه جزئيات آن در آرشيوهاي منتقل شده از قسطنطنيه به رم در سال 1453 آمده است، نيروهاي8 مسلح ايران به چهار ارتش به اين شرح تقسيم شده بودند:

ارتش يكم؛ قرارگاه ستاد در شهر مرو. واحدهاي اين ارتش موظف به جلوگيري از مهاجرت و يا تجاوز مسلحانه اقوام زرد و نيمه زرد ساکن شمال شرقي آسياي مركزي و شمال غربي چين[آلتائيک ها] به اين سوي سيردريا (سيحون) بودند. هيچگاه و در هيچ شرايطي از واحدهاي اين ارتش جز در همان منطقه نبايد استفاده مي شد، زيرا كه به نظر طرّاحان اين سازمان بندي ورود اقوام مذكور كه تمدني عقب مانده و اخلاقياتي ضعيف داشتند به قلمرو ايران نه تنها تجاوز ارضي بود بلكه تخريب فرهنگي جبران ناپذير بشمار مي رفت. واحدهاي معروف به مرزبان كه قبلا به وجود آمده بودند و در مرزهاي شمال شرقي مستقر بودند بايد ضميمه اين ارتش مي شدند. در اين ارتش، نسبت سوار و پياده يك و دو بود.



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ،
نويسنده : دوستی


نر سرجوخه جبار (داستانک )

نر سرجوخه جبار

"میگویند که در ایام قدیم،در یکی از پاسگاه‏های ژاندارمری سابق،ژاندارمی خدمت‏ می‏کرد که مشهور بود به سرجوخه جبّار.

این سرجوخه جبار،مانند بسیاری از همگنان و همکاران خودش در آن روزگار،سواد درست حسابی  نداشت ولی تا بخواهی زبل و کارآمد بود و در سراسر منطقه خدمت او،کسی را یارای نفس‏ کشیدن نبود.

از قضای روزگار،در محدوده خدمت‏ سرجوخه جبار،دزدی زندگی می کرد که به راستی، امان مردم را بریده و خواب سرجوخه جبار را آشفته گردانیده بود.

سرجوخه جبار،با آن کفایت و لیاقتی که‏ داشت،بارها، دزد  را دستگیر کرده،به‏ محکمه فرستاده بود ولی،گردانندگان‏ دستگاه، هربار به دلایلی و از آن جمله‏ فقد دلیل برای بزهکاری دزد یاد شده،او را رها کرده بودند، به گونه‏ای که،گاهی،جناب دزد، زودتر از مأموری که او را مجلوبا و مغلولا به‏ مرکز دادگستری برده بود،به محل بازمی‏گشت، و برای دلسوزانی سرجوخه جبار،مخصوصا چندبار هم،از جلو پاسگاه رد می‏شد و خودی‏ نشان می‏داد یعنی که بعله...

یک روز،سرجوخه جبار،که از دستگیری و اعزام بیهوده دزد سیه کار و آزادی او به ستوه آمده بود،منشی‏ پاسگاه را فراخواند و به اودستور داد که قانون‏ مجازات را بیاورد و محتویات آن را،برای‏ سرجوخه بخواند.

منشی پاسگاه،کتاب قانونی  را که‏ در پاسگاه بود،آورد و از صدر تا ذیل،برای‏ سرجوخه جبار خواند.

ماده 1...ماده 2...ماده 3...الخ...

سرجوخه جبار،که در تمام مدت خوانده‏ شدن متن قانون مجازات خاموش و سراپا گوش‏ بود، همین‏که منشی پاسگاه آخرین ماده قانون‏ را،خواند و کتاب را بست،حیرت زده و آزرده‏دل،به منشی گفت:

-اینها که همه‏اش ماده بود،آیا این کتاب، حتی یک«نر»نداشت؟

آنگاه سرجوخه جبار،به منشی گفت:

-ببین در این کتاب،صفحه سفید هست؟

منشی کتاب را گشود و ورق زد و پاسخ داد:

-قربان!در صفحه آخر کتاب،به اندازه‏ نصف صفحه،جای سفید باقی‏مانده است.

سرجوخه جبار گفت:

-قلم را بردار و این مطالب را که می‏گویم‏ بنویس و چنین تقریر کرد:

«نر»سرجوخه جبار:هرگاه یک نفر،شش‏ بار به گناه دزدی،از طرف پاسگاه دستگیر و به محکمه فرستاده شود و در تمام دفعات، از تعقیب و مجازات معاف گردد و به محل‏ بیاید و کار خودش را از سر بگیرد،برابر«نر سرجوخه جبار»،محکوم است به اعدام!

پس از اتمام کار منشی،سرجوخه جبار، نخست،زیر نوشته را انگشت زد و مهر کرد و پس از آن،دستور داد دزد  را دستگیر کنند و به پاسگاه بیاورند.آنگاه او را،در برابر جوخه آتش قرار داد و فرمان اعدام را، درباره‏اش اجرا کرد.

گویا خبراین ماجرا،به گوش حاکم وقت‏ رسانده شد و حاکم دستور داد سرجوخه جبار را، به حضورش ببرند.

هنگامی که سرجوخه جبار،به حضور حاکم‏ رسید، پرخاش‏کنان از او پرسید چرا چنان‏ کاری کرده است.

سرجوخه جبار پاسخ داد:
-قربان!من دیدم در سراسر قانون‏ مجازات،هرچه هست،ماده است ولی حتی یک‏ «نر»توی آن همه ماده نیست و آن‏وقت‏ فهمیدم که عیب کار از کجا است و چرا دزدی‏ که یک منطقه را،با شرارت‏هایش جان به سر کرده است،هربار که دستگیر می‏شود،بدون‏ آن‏که آسیبی دیده باشد،آزاد می‏شود و به محل‏ باز می‏گردد.
این بود که لازم دیدم درمیان‏ «ماده»های قانون مجازات،یک«نر»هم باشد. این است که خودم آن نر را به قانون اضافه و دزد را طبق قانون،اعدام کردم و منطقه را از شرّ او آسوده گردانیدم!"

حق باسرجوخه جباربود بااین ماده ها نمی شود بافسادمبارزه کرد،نرمی خواهد.



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ،
نويسنده : دوستی


داستان شب

ﭘﯿﺮﻣﺮدی ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮش در ﻓﻘﺮ زﯾﺎد زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ ﻫﻨﮕﺎم ﺧﻮاب ، ﻫﻤﺴﺮ ﭘﯿﺮﻣﺮد از او ﺧﻮاﺳﺖ ﺗﺎ ﺷﺎﻧﻪ ای ﺑﺮای او ﺑﺨﺮد ﺗﺎ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ را ﺳﺮو ﺳﺎﻣﺎﻧﯽ ﺑﺪﻫﺪ.

ﭘﯿﺮﻣﺮد ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺣﺰن آﻣﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮش ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮاﻧﻢ ﺑﺨﺮم ﺣﺘﯽ ﺑﻨﺪ ﺳﺎﻋﺘﻢ ﭘﺎرﻩ ﺷﺪﻩ و در ﺗﻮاﻧﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﺎ ﺑﻨﺪ ﺟﺪﯾﺪی ﺑﺮاﯾﺶ ﺑﮕﯿﺮم ..

ﭘﯿﺮزن ﻟﺒﺨﻨﺪی زد و ﺳﮑﻮت ﮐﺮد.
ﭘﯿﺮﻣﺮد ﻓﺮدای آﻧﺮوز ﺑﻌﺪ از ﺗﻤﺎم ﺷﺪن ﮐﺎرش ﺑﻪ ﺑﺎزار رﻓﺖ و ﺳﺎﻋﺖ ﺧﻮد را ﻓﺮوﺧﺖ و ﺷﺎﻧﻪ ﺑﺮای ﻫﻤﺴﺮش ﺧﺮﯾﺪ.
وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎزﮔﺸﺖ ﺷﺎﻧﻪ در دﺳﺖ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ دﯾﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮش ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ را ﮐﻮﺗﺎﻩ ﮐﺮدﻩ اﺳﺖ و ﺑﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﻧﻮ ﺑﺮای او ﮔﺮﻓﺘﻪ اﺳﺖ ...



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ،
نويسنده : دوستی


داستانک

نقل است که روزی «معاویه» برای نماز در مسجد آماده می‌شد. به خیل عظیم جمعیتی که آماده اقتدا به او بودند نگاهی از سر غرور انداخت.
 عمروعاص» که در نزدیکی او ایستاده بود، در گوشش نجوا کرد که: بی‌دلیل مغرور نشو! این‌ها اگر عقل داشتند به جماعت تو نمی‌آمدند و «علی» را انتخاب می‌کردند.
 معاویه» برافروخت. «عمروعاص» قول داد که حماقت نماز‌گزاران را ثابت می‌کند.
 پس از نماز، بر منبر رفت و در پایان سخن‌رانی گفت: از رسول خدا شنیدم که هر کس نوک زبان خود‌ را به نوک بینی‌اش برساند، خدا بهشت را بر او واجب می‌نماید و بلافاصله مشاهده‌کرد که همه تلاش می‌کنند نوک‌ زبان‌ِشان را به نوک بینی‌ِشان برسانند تا ببینند بهشتی‌اند یا جهنمی؟
 عمروعاص» خواست در کنار منبر حماقت جمعیت را به «معاویه» نشان دهد، دید معاویه عبایش را بر سر کشیده و دارد خود را آزمایش می‌کند و سعی می‌کند کسی متوجه تلاش ناموفقش برای رساندن نوک زبان به نوک بینی نشود.
 از منبر پایین آمد در گوش «معاویه» نجوا کرد: این جماعت احمق خلیفه احمقی چون تو می‌خواهند. ""علی""برای این جماعت حیف است.



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ،
نويسنده : دوستی


داستانک

مسجدی کنار مشروب فروشی قرار داشت و امام جماعت آن مسجد درخطبه هایش هر روز دعا می کرد : "خداوندا زلزله ای بفرست تا این میخانه ویران شود ."
روزی زلزله آمد و دیوار مسجد روی میخانه فرو ریخت . و می خانه ویران شد . صاحب میخانه نزد امام جماعت رفت و گفت : "تو دعا کردی میخانه من ویران شود پس باید خسارتش را بدهی !"
امام جماعت گفت : "مگر دیوانه شدی ! مگر می شود با دعای من زلزله بیاید و میخانه ات خراب شود !"
پس هر دو به نزد قاضی رفتند . قاضی با شنیدن ماجرا گفت : "در عجبم که صاحب میخانه به خدای تو ایمان دارد ، ولی تو که امام جماعت هستی به خدای خود ایمان نداری



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ،
نويسنده : دوستی


سئوالی از سیدعبدالکریم پینه دوز
نويسنده : دوستی


امر خدا

امرِ خدا

زن فقیری که خانواده کوچکی داشت، با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد.

مرد بی ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد. آدرس او را به دست آورد و به منشی اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گفت: وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.

وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و غذاها را به داخل خانه کوچکش برد. منشی از او پرسید: نمی خواهی بدانی چه کسی غذا را فرستاده؟

زن جواب داد: نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان می برد.



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ،
نويسنده : دوستی


لام وفادار و خواجه بخشنده!

لام وفادار و خواجه بخشنده!

درویشی كه بسیار فقیر بود و در زمستان لباس و غذا نداشت. هر روز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را می دید كه جامه های زیبا و گران قیمت بر تن دارند و كمربندهای ابریشمین بر كمر می بندند.

روزی با جسارت رو به آسمان كرد و گفت خدایا! بنده نوازی را از رئیس بخشنده شهر ما یاد بگیر. ما هم بنده تو هستیم.

زمان گذشت و روزی شاه خواجه را دستگیر كرد و دست و پایش را بست. می خواست ببیند طلاها را چه كرده است؟ هرچه از غلامان می پرسید آنها چیزی نمی گفتند. یك ماه غلامان را شكنجه كرد و می گفت بگویید خزانه طلا و پول حاكم كجاست؟ اگر نگویید گلویتان را می برم و زبانتان را از گلویتان بیرون می كشم.

اما غلامان شب و روز شكنجه را تحمل می كردند و هیچ نمی گفتند. شاه آنها را پاره پاره كرد ولی هیچ یك لب به سخن باز نكردند و راز خواجه را فاش نكردند.

شبی درویش در خواب صدایی شنید كه می گفت:
ای مرد! بندگی و اطاعت را از این غلامان یاد بگیر.

 



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ،
نويسنده : دوستی


حتما این مطلب را بخوانید

روزی استاد روانشناسی وارد کلاس شد و به دانشجویان گفت: "امروز می خواهیم بازی کنیم"
سپس از آنان خواست که فردی به صورت داوطلبانه به سمت تخته برود . خانمی داوطلب این کار شد. استاد از او خواست اسامی سی نفر از مهمترین افراد زندگی اش را روی تخته بنویسد. آن خانم اسامی اعضای خانواده،بستگان، دوستان،همکلاسی ها و همسایگانش را نوشت. سپس استاد از او خواست نام سه نفری را پاک کند که کمتر از بقیا مهم بودند. زن اسامی همکلاسیهایش را پاک کرد. سپس استاد دوباره از او خواست نام پنج نفر را پاک کند. زن اسامی همسایگانش را پاک کرد. این ادامه داشت تا اینکه فقط اسم چهار نفر بر روی تخته باقی ماند: نام مادر،پدر،همسر و تنها پسرش...
کلاس را سکوتی مطلق فرا گرفته بود چون حالا همه میدانستند این برای آن خانم صرفا یک بازی نبود. استاد از وی خواست نام دو نفر دیگر را حذف کند. کار بسیار دشواری برای آن خانم بود. او با بی میلی تمام نام پدر و مادرش را پاک کرد. استاد گفت :"لطفا یک اسم دیگر را هم حذف کنید. "زن مضطرب ونگران شده بود و با دستانی لرزان و چشمانی اشکبار نام پسرش را پاک کرد. و بعد بغضش ترکید و هق هق گریست...
استاد از او خواست سرجایش بنشیند و بعد از چند دقیقه از او پرسید:"چرا اسم همسرتان را باقی گذاشتید؟ والدینتان بودند که شما را بزرگ کردند و شما پسرتان را بدنیا آوردید. شما همیشه می توانید همسر دیگری داشته باشید!"
دوباره کلاس در سکوت مطلق فرو رفت. همه کنجکاو بودند تا پاسخ زن رابشنوند زن به آرامی و با لحنی نجوا مانند پاسخ داد:" روزی والدینم از دنیا خواهند رفت. پسرم هم وقتی بزرگ شود برای کار یا ادامه تحصیل یا هر علت دیگری ترکم خواهد کرد .
پس تنها فردی که واقعا کل زندگی اش را با من تقسیم می کند، همسرم است!"
همه‌ی دانشجویان از جای خود بلند شدند و برای آن زن که حقیقت زندگی اش را با آنان در میان گذاشته بود، کف زدند...



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ،
نويسنده : دوستی


تقدیم به همسرم ( حتما بخوانیدو نظرتان را اعلام بفرمائید )

تقدیم به همسرم
حقیقت زندگی......
روزی استاد روانشناسی وارد کلاس شد و به دانشجویان گفت:" امروز می خواهیم بازی کنیم! "
سپس از آنان خواست که فردی به صورت داوطلبانه به سمت تخته برود. خانمی داوطلب این کار شد.استاد از او خواست اسامی سی نفر از مهمترین افراد زندگی اش را روی تخته بنویسد. آن خانم اسامی اعضای خانواده، بستگان؟، دوستان، همکلاسی ها و همسایگانش را نوشت. سپس استاد از او خواست نام سه نفری را پاک کند که کمتر از بقیه مهم بودند. زن اسامی همکلاسی ها یش را پاک کرد. سپس استاد دوباره از او خواست نام پنج نفر پاک کند. زن اسامی همسایگانش را پاک کرد. این ادامه داشت تا اینکه فقط اسم چهار نفر بر روی تخته باقی ماند:نام مادر، پدر، همسر و تنها پسرش. ..
کلاس را سکوتی مطلق فرا گرفته بود چون حالا همه می دانستند این دیگر برای آن خانم صرفاً یک بازی نبود. استاد از وی خواست نام دو نفر دیگر را حذف کند. کار بسیار دشواری برای آن خانم بود. او با بی میلی تمام نام پدر و مادرش را پاک کرد. استاد گفت:"لطفاً یک اسم دیگر را هم حذف کنید. "زن مضطرب و نگران شده بود و با دستانی لرزان و چشمانی اشکبار نام پسرش را پاک کرد. و بعد بغضش ترکید و هق هق گریست ...
استاد از او خواست سرجايش بنشیند و بعد از چند دقیقه از او پرسید:"چرا اسم همسرتان را باقی گذاشتید؟ والدین تان بودند که شما را بزرگ کردند. و شما پسرتان را به دنیا آوردید. شما همیشه می توانید همسر دیگری داشته باشید! "
دوباره کلاس در سکوت مطلق فرو رفت. همه کنجکاو بودند تا پاسخ زن را بشنوند. زن به آرامی و لحنی نجوا مانند پاسخ داد:"روزی والدینم از دنیا خواهند رفت. پسرم هم وقتی بزرگ شود برای کار یا ادامه تحصیل یا هر علت دیگری ترکم خواهد کرد.
پس تنها فردی که واقعاً کل زندگی اش را با من تقسیم می کند، همسرم است! "
همه ی دانشجویان از جای خود بلند شدند و برای آن که زن حقیقت زندگی را با آنان در میان گذاشته بود، برایش کف زدند.



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ،
نويسنده : دوستی


حکایت اخراج مورچه



مورچه کوچکی بود که هر روز صبح زود سرکار حاضر می شد و بلافاصله کار خود را شروع می کرد.
مورچه خیلی کار می کرد و تولید زیادی داشت و از کارش راضی بود.

سلطان جنگل (شیر) از فعالیت مورچه که بدون رئیس کار می کرد، متعجب بود.

شیر فکر می کرد اگر مورچه می تواند بدون نظارت این همه تولید داشته باشد، به طور مسلم اگر رئیسی داشته باشد، تولید بیشتری خواهد داشت.

بنابراین شیر یک سوسک را که تجربه ریاست داشت و به نوشتن گزارشات خوب مشهور بود، به عنوان رئیس مورچه استخدام کرد.

سوسک در اولین اقدام خود برای کنترل مورچه ساعت ورود و خروج نصب کرد.

سوسک همچنین به همکاری نیاز داشت که گزارشات او را بنویسد و تایپ کند... ... سوسک بدین منظور و همچنین برای بایگانی و پاسخگویی به تلفن ها یک عنکبوت استخدام کرد.



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ،
نويسنده : دوستی


داستان زیبا و آموزنده مدیریتی

داستان زیبا و آموزنده مدیریتی

روزي پادشاه احساس بيماري کرد و خيلي زود دريافت که فرصت زيادي ندارد. او به زندگي پر تجملش مي انديشيد و در عجب بود و با خود ميگفت "من 4 همسر دارم ، اما الان که در حال مرگ هستم ، تنها مانده ام

بنابراين به همسر چهارمش رجوع کرد و به او گفت" من از همه بيشتر عاشق تو بوده ام. تو را صاحب لباسهاي فاخر کرده ام و بيشترين توجه من نسبت به تو بوده است. اکنون من در حال مرگ هستم، آيا با من همراه ميشوي؟" او جواب داد "به هيچ وجه!" و در حالي که چيز ديگري ميگفت از کنار او گذشت. جوابش همچون کاردي در قلب پادشاه فرو رفت

پادشاه غمگين، از همسر سوم سئوال کرد و به او گفت "در تمام طول زندگي به تو عشق ورزيده ام، اما حالا در حال مرگ هستم. آيا تو با من همراه ميشوي؟" او جواب داد "نه، زندگي خيلي خوب است و من بعد از مرگ تو دوباره ازدواج خواهم کرد." قلب پادشاه فرو ريخت و بدنش سرد شد

بعد به سوي همسر دومش رفت و گفت "من هميشه براي کمک نزد تو مي آمدم و تو هميشه کنارم بودي. اکنون در حال مرگ هستم. آيا تو همراه من ميآيي؟ او گفت "متأسفم ، در اين مورد نميتوانم کمکي به تو بکنم، حداکثر کاري که بتوانم انجام دهم اين است که تا سر مزار همراهت بيايم". جواب او همچون گلوله اي از آتش پادشاه را ويران کرد

ناگهان صدايي او را خواند، "من با تو خواهم آمد، همراهت هستم، فرقي نميکند به کجا روي، با تو ميآيم." پادشاه نگاهي انداخت، همسر اولش بود ! او به علت عدم توجه پادشاه و سوء تغذيه، بسيار نحيف شده بود. پادشاه با اندوهي فراوان گفت: اي کاش زماني که فرصت بود به تو بيشتر توجه ميکردم

 



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ،
نويسنده : دوستی


پند ( آدم شو )

روزی روزگاری پیرمردی با تنها پسرش می زیست یک روز پسرک به دلیل کارهای ناشایست خود مورد خشم پدر قرار گرفت و پدر فریاد زد:
«پسر تو آدم نمی شوی!»
پسرک به قهر از خانه رفت و پدر را تنها گذاشت.
سال ها گذشت.....
پسرک که مرد جوانی شده بود و به حاکمیت شهری منصوب شده بودیک روز عده ای از سربازانش را فرستاد تا پدرش را بیاورند.
پدر به درگاه پسر وارد شد و پسر با تمسخر گفت: پیرمرد به یاد داری که به من می گفتی آدم نمی شوی ! حالا نگاه کن!
پیرمرد که به دلیل کهولت به سختی می توانست ببیند کمی به صورت حاکم نگاه کرد و پسرش را شناخت و بی درنگ گفت: آری پسرم به یاد دارم ولی من نگفتم که حاکم نمی شوی گفتم که آدم نمی شوی!


* عالم شدن چه آسان ،

 آدم شدن چه مشکل!



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ،
نويسنده : دوستی


پند

اﮔﻪ ﺗﻮ ﺷﻄﺮﻧﺞ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺷﺎﻩ ﻧﺸﺪﯼ
ﺍﻭﻥ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺗﮏ ﺗﮏ ﻣﺸﮑﻠﺎﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻭ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻣﯿﺰﺍﺭﻩ ﺗﺎ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﺧﺮ ﻭﺯﯾﺮ ﺷﻪ!
ﺗﺎ ﺑﺘﻮﻧﻪ ﺷﺎﻩ ﻭ ﻣﺎﺕ ﮐﻨﻪ!!!

✔️موقع خسته شدن به دو چیز فکر کن
✔️آنهایی که منتظر شکست تو هستند تا “به تو” بخندند.
✔️آنهایی که منتظر پیروزی تو هستند تا “با تو” بخندند.



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ،
نويسنده : دوستی


( پند) عجیبت ترین محاکمه در دادگاه !! حتما بخوانید و نظر بدهید

عجیبت ترین محاکمه در دادگاه !!

پیرمردي بنام حيزان اهل يمن چندين سال بود که از مادر پیرش نگهداری میکرد روزی از روزها برادر کوچکش بنام (غالب) پیش او امد و گفت تو سنت بالا رفته و خودت نیاز به این داری که کسی از تو مراقبت کند بگذار مادر را ببرم خانه خود و حالا نوبت من است که از او نگهداری کنم و خدمت او را کنم .. حیزان برادر بزرگتر گفت هرگز تا زمانیکه زنده ام این فرصت را از دست نمیدهم .. برادرش گفت من به دادگاه میروم و از تو شکایت میکنم گفت هرکاری میخواهی انجام بده وقتی برادر کوچکتر به دادگاه رفت و از او شکایت کرد در ابتدا قاضی مات و مبهوت ماند و سپس حیزان را احضار کرد و انان را نصیحت کرد با هم کنار بیایید و به حیزان گفت تو چند سال از مادرت نگهداری کرده ای حالا بگذار برادر کوچکترت از او نگهداری کند ولی حیزان قبول نکرد در اخر قاضی گفت ما نمیتوانیم کاری کنیم باید مادرتان را بیاورید تا خودش تصمیم بگیرد جلسه بعدی مادرش را درون یک کارتون که به نوبتی اورا حمل میکردند به دادگاه آوردند.  قاضی از او سوال کرد مادر در جواب گفت این دو پسر چشمان من هستند حیزان چندین سال از من نگهداری کرده الان خودش پیر شده و نیاز به نگهداری دارد .. پیش پسر کوچکتر باشم .
در نتیجه دادگاه به نفع پسر کوچکتر رای داد و حیزان انچنان از این نتیجه ناراحت بود و بشدت میگريست که تمام ریشش خیس شد و همه را به گریه انداخت..

خدمت مادر بخاطر رضای الله و شناخت مقام والای او بود وگرنه مادرشان 20 کیلو وزن داشته و کل دارایی اش یک انگشتري از مس بود

 از برادرکوچکتر متعجب باشيم که بخاطر خدمت به مادرش دست به دامان دادگاه شده یا از برادر بزرگتر که مسن بوده و اینچنین حریص برای خدمت به مادرش...


واقعا عجیبه بعضیها بخاطر اینکه به پدر و مادرشون خدمت کنند و این فرصت طلایی کسب رضایت الله تعالی را از دست ندن میرن دادگاه ولی بر عکس بعضیا پدر و مادرشون رو میبرن خانه سالمندان یا اصلا بهشون توجه نمیکنن
خدایا ما را خدمتگزار والدین بگردان آمین



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ،
نويسنده : دوستی