حتما نظرات خوتان را اعلام بفرمائید

بیاموزیم

سربازان از پیروزی در جنگ ناامید بودند.

فرمانده به آنها گفت: سکه را بالا می اندازم، اگر شیر آمد پیروز می شویم و اگر خط آمد شکست می خوریم.

سکه شیر آمد و شادی سربازان به هوا برخاست.

آنها به جنگ رفتند و بر دشمن پیروز شدند.
فردای آن روز فرمانده سکه را به آنها نشان داد، هر دو طرف سکه، شیر بود.

نتیجه: «امید» در زندگی معجزه می کند. باور های مثبت ذهنی، باعث موفقیت های تاریخی میشود.

به کمپین تحول و موفقیت ملحق شو



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ،
نويسنده : دوستی


دکتری برای خواستگاری دختری رفت

 ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول میکنم که مامانت به عروسی نیاید! 
 
   آن جوان در کار خود ماند و پیش یکی از اساتید خود رفت و با خجالت چنین گفت:

در سن یک سالگی پدرم مرد و مادرم برای اینکه خرج زندگیمان را تامین کند در خانه های مردم رخت و لباس میشست

 



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ،
نويسنده : دوستی


داستان پندآموز

خانمم همیشه میگفت دوستت دارم
من هم گذرا میگفتم منم همینطور عزیزم...
ازهمان حرفایی که مردها از زنها میشنوندو قدرش رانمیدانند...
همیشه شیطنت داشت.
ابراز علاقه اش هم که نگو..آنقدر قربان صدقه ام میرفت که گاهی باخودم میگفتم:مگر من چه دارم که همسرم انقدر به من علاقه مند است؟
یک شب کلافه بود،یادلش میخواست حرف بزند ،میدانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمیشه مفصل صحبت کنم،
من برای فرار از حرف گفتم:میبینی که وقت ندارم،من هرکاری میکنم برای آسایش و رفاه توست ولی همیشه بد موقع مانندکنه به من میچسبی...

گفت کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی
این را که گفت از کوره در رفتم،
گفتم خداکنه تا صبح نباشی...
بی اختیار این حرف را زدم..

 



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ،
نويسنده : دوستی


شب یلدا مبارک

من شبی طولانی ام ، یلدا تر از اینم نکن
جنگ دارم با خودم ، غوغا تر از اینم نکن

ای فدای چشم های خیره بر در مانده ام
با تَحَصـّن کردنت رسواتر از اینم نکن

از زمین برخیز چون فرشِ زمین جای تو نیست
ماهِ در چادر نشین ، تنها تر از اینم نکن

"آب در هاون نکوب" و این قَدَر مجنون نباش
لیلی یِ شور افرین ، شیدا تر از اینم نکن

از هُبوطِ تلخِ ما تا این جدایی را فقط
عشق فرمان داد ، بی تقوا تر از اینم نکن

من به جز رؤیای لبخندت نمی خواهم به خواب
لااقل امشب تو بی رؤیا تر از اینم نکن

حال و روزم بی تو تقویمش پر از تاریکی است
من شبی طولانی ام ، یلدا تر از اینم نکن



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ،
نويسنده : دوستی


داستان پندآموز

از علامه جعفری می‌پرسند چه شد که به این کمالات رسیدید؟!
ایشان در جواب، خاطره‌ای از دوران طلبگی تعریف و اظهار می‌کنند که هرچه دارند از کراماتی است که به دنبال این امتحان الهی نصیبشان شده است.

«ما در نجف در مدرسه صدر اقامت داشتیم. خیلی مقید بودیم در جشن‌ها و ایام سرور، مجالس جشن بگیریم و ایام سوگواری را هم، سوگواری می‌گرفتیم. شبی مصادف شده بود با ولادت حضرت فاطمه زهرا(س). اول شب نماز مغرب و عشا می‌خواندیم و شربتی می‌خوردیم. آنگاه با فکاهیاتی مجلس جشن و سرور ترتیب می‌دادیم.
آقایی بود به نام آقا شیخ حیدرعلی اصفهانی که معدن ذوق بود. مدیر مدرسه‌مان، مرحوم آقا سیداسماعیل اصفهانی هم آنجا بود. به آقا شیخ علی گفت: آقا شب نمی‌گذره، حرفی داری بگو، ایشان یک تکه کاغذ روزنامه در آورد. عکس یک دختر بود که زیرش نوشته بود «اجمل بنات عصرها» (زیباترین دختر روزگار). گفت: آقایان من درباره این عکس از شما سوالی می‌کنم. اگر شما را مخیر کنند بین این‌که با این دختر به طور مشروع و قانونی ازدواج کنید (از همان اولین لحظه ملاقات عقد جاری شود و حتی یک لحظه هم خلاف شرع نباشد) و هزار سال هم زندگی کنید با کمال خوشرویی و بدون غصه، یا این‌که جمال علی(ع) را مستحباً زیارت و ملاقات کنید، کدام را انتخاب می‌کنید؟



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ،
نويسنده : دوستی


شب یلدا مبارک

شب یلدا همیشه جاودانی است
زمستان را بهارزندگانی است
شب یلدا شب فر و کیان است
نشان ازسنت ایرانیان است
یلدا مبارک



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ،
نويسنده : دوستی


شب یلدا مبارک

بیا ای دل کمی وارونه گردیم

برای هم بیا دیوونه گردیم

شب یلدا شده نزدیک ای دوست

برای هم بیا هندونه گردیم

شب یلدا مبارک

 



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ،
نويسنده : دوستی


شب یلدا مبارک

آری امشب شب یلدا است.....
شب فال.....
شب عشق.....
شب هندوانه.....
وشب آزادی وشب رهایی
چیزی به یادم نمی آید
جز اینکه
امشب شب تنهایی من است
یلدایت مبارک



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ،
نويسنده : دوستی


حکایت

 

 پسری با اخلاق و نیک سیرت اما فقیر
به خواستگاری دختری رفت. پدر دختر گفت:
تو فقیری و دخترم طاقت سختی ندارد. من
به تو دختر نمی‌دهم. پسری پولدار اما بدکردار
به خواستگاری همان دختر رفت، پدرِ دختر با
ازدواج موافقت کرد و در مورد اخلاقش گفت:
ان‌شاءالله خدا او را هدایت خواهد کرد. دختر
پاسخ داد: پدر مگر خدایی که هدایت می‌کند،
با خدایی که روزی می‌دهد فرق دارد



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ،
نويسنده : دوستی


داستانک

 ﺍﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ می‌کند؟
ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ
ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭘﻮﺳﺘﯽ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ!

ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ‌ﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ گران‌بها ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ
ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﯾﺨﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺁﺑﯽ ﮔﻮﺍﺭﺍ!
ﺷﻤﺎ ﮐﺪﺍﻣﯿﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ می‌کنید؟

ﻫﻤﮕﯽ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺭﺍ!
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ: می‌بینید؟! ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ ﻟﯿﻮﺍن‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﺪ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ!
ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ انسان‌ها ﺩﯾﺮ ﺭﻭ می‌شود..

 



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ،
نويسنده : دوستی


پند مادر خردمند

زن جوانی پیش مادر خود میرود و از مشکلات زندگی خود برای او میگوید و اینکه او از تلاش وجنگ مداوم برای حل کردن مشکلاتش خسته شده است‌.
مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون آنکه چیزی بگوید سه تا کتری را آب کرد و گذاشت که بجوشد .سپس توی اولی هویچ ریخت در دومی تخم مرغ ودر سومی دانه های قهوه.
بعداز 20 دقیقه که اب کاملا جوشیده بود گاز هارا خاموش کرد!
اول هویچ هارا در ظرفی گذاشت ٬ سپس تخم مرغ هارا هم در ظرف گذاشت وقهوه راهم در ظرفی ریخت و جلوی دخترش گذاشت سپس از دخترش پرسید که چه میبینی؟
او پاسخ داد:هویچ٬تخم مرغ٬قهوه. مادر از او خواست که هویچ هارا لمس کند وبگوید که چگونه اند ؟! او اینکار را کردو گفت: نرم اند۰ بعد از او خواست تخم مرغ هارا بشکند ٬ بعداز اینکه پوسته آن را جدا کرد ٬ تخم مرغ سفت شده را دید و در آخر از او خواست که قهوه را بچشد .
دختر از مادرش پرسید که: مفهوم اینها چیست؟
مادر به او پاسخ داد: هرسه این مواد در شرایط سخت



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ،
نويسنده : دوستی


داستانک

سالها پیش مدتی را در جایی بیابان گونه به سر بردم. عزیزی چهار دیواری خود را در آن بیابان در اختیار من قرار داد؛ یک محوطه بزرگ با یک سرپناه و یک سگ. سگ پیر و قوی هیکلی که برای بودن در آن محیط خلوت و ناامن دوست مناسبی به نظر می رسید. ما مدتی با هم بودیم و من بخشی از غذای خود را با او سهیم می شدم و او مرا از دزدان شب محافظت می کرد. تا روزی که آن سگ بیمار شد.

به دلیل نامعلومی بدن او زخم بزرگی برداشت و هر روز عود کرد تا کرم برداشت. دامپزشک، درمان او را بی اثر دانست و گفت که نگه داری او بسیار خطرناک است و باید کشته شود. صاحب سگ نتوانست این کار را بکند. از من خواست که او را از ملک بیرون کنم تا خود در بیابان بمیرد. من او را بیرون کردم. ابتدا مقاومت می کرد ولی وقتی دید مصر هستم رفت و هیچ نشانی از خود باقی نگذاشت.



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ،
نويسنده : دوستی


تقدیم به همه ی فرشتگان

از مردی پرسیدند بچه ت را بیشتر دوست داری یا همسرت رو
 
پاسخ جالبی داد:
 
گفت بچم رو عاشقانه دوست دارم ولی زنم رو عاقلانه

گفتم یعنی چی؟

گفت من عاشق بچم هستم همه کارهاش رو دوست دارم همه افکارش رو و همه حرکاتش رو همه چیزش برام زیباست حتی اگر برای دیگران بد باشه...
 
ولی همسرم را  عاقلانه دوست دارم

دختر زیبای رویاهای من وقتی با من ازدواج کرد زیباترین موها رو داشت بنابرین الان که بین موهای زیبایش موهای سفید میبینم من اون موهای سفید رو میپرستم.
وقتی با من ازدواج کرد صورتش بسیار زیبا بود حالا که چروکهای صورتش را میبینم من اون خطهای صورتش رو سجده میکنم.
وقتی از دست من عصبانی میشه و سکوت میکنه من اون سکوت رو دوست دارم.
وقتی به خاطر من چندین سال با ناملایمات ساخته من اون ساختنش را دیوانه وار دوست دارم پس من نسبت به همسرم عاقلانه عاشق هستم 

زن هر چقدر هم که بزرگ شود، 
همسر شود،
مادر شود،
مادر بزرگ شود،

درونش هنوز هم دختری کوچک چشم انتظار است، انتظار میکشد برای لوس شدن، محبت دیدن، دستی میخواهد برای نوازش، و چشمی برای ستایش، مهم نیست چند ساله شدی، زن که باشی،
دنیای درونت همیشه صورتی ست
  



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ،
نويسنده : دوستی


مفهوم عشق (داستان پندآموز)

زوجی تنها دو سال از زندگی‌شان گذشته بود به تدریج با مشکلاتی در جریان مراودات خود مواجه شدند به گونه‌ای که زن معتقد بود از این زندگی بی معنا بیزار است زیرا همسرش طرفدار رمانتیسم نبود، بدین سبب روزی از روزها به شوهرش گفت که باید ازهم جدا شویم.
 اما شوهر پرسید چرا؟
زن جواب داد من از این زندگی سیر شده‌ام دلیل دیگری وجود ندارد.
تمام عصر آنروز شوهر به آرامی روی مبل نشسته بود و حرفی نمی‌زد.
زن بسیار غمگین شده در این اندیشه بود که شوهرش حتی برای ماندنش ، او را متقاعد نمی‌سازد.
تا اینکه شوهر از او پرسید: چطور می‌توانم تو را از تصمیم منصرف کنم؟
 زن در جواب گفت تو باید به یک سوال من پاسخ دهی اگر پاسخ تو مرا راضی کند من از تصمیم خود منصرف خواهم شد،
سپس ادامه داد من گلی در کنار پرتگاه را بسیار دوست دارم اما نتیجه‌ی چیدن آن گل ، مرگ خواهد بود آیا تو آنرا برای من خواهی چید؟
شوهر کمی فکر کرد و گفت فردا صبح پاسخ این سوال تورا می‌دهم .



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ،
نويسنده : دوستی


ابراز احساس همسرم جلوی پسرم (داستان پندآموز روانشناسی شده )

حکایت و داستان پندآموز

پیشنهاد میکنم والدین حتما بخوانند.

رو مبل نشسته بودم و داشتم مسابقه فوتبال میدیدم که یهو مژگان همسرم اومدم تو بغلم نشست... همیشه از اینکارها و شیطونی ها میکنه اما سابقه نداشت جلوی مهرداد پسرم که داشت مشق هاش رو جلوی تلویویزون مینوشت اینکارو بکنه... گونش رو بوسیدم و آروم بهش گفتم مهرداد اینجاست حواست هست؟؟ گفت دیدم میدونم اتفاقا مهرداد باید رابطه عاشقانه بین پدر و مادرش رو ببینه. گفتم چی داری میگی این حرفا چیه؟!
دستشو دور گردنم حلقه کرد و من همینطوری زیر چشمی مهرداد رو نگاه میکردم چون دیگه مشق نمی نوشت و داشت مارو نگاه میکرد... دوباره به مژگان گفتم عزیزم بسه مهرداد حواسش به ماست که سرش رو آورد نزدیک تا اونم منو ببوسه. وقتی بوسید از رو پام بلند شد و نشست کنارم بعد شروع کرد شعر خوندن زیر لب آوازی برای خودش زمزمه میکرد و دوباره رفت مشغول کارهاش شد. مهردادم به ادامه درسش رسید.



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ، ،
نويسنده : دوستی


داستان پندآموز

 کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و زیاد زجر نکشد. مردم با سطل روی سر الاغ هر بار خاک می‌ریختند اما الاغ هر بار خاک‌های روی بدنش را می‌تکاند و زیر پایش می‌ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد سعی می کرد روی خاک‌ها بایستد. روستایی‌ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و بیرون آمد

 مشکلات مانند تلی از خاک بر سر ما می‌ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم

اجازه دهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند

از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ،
نويسنده : دوستی


شعر در وصف کاروان کربلا

سوره ی غم می رسد،آیات مریم می رسد
عطر سیب و بوی اسپند محرم می رسد

دست خود را روی سینه می گذارم با ادب
آه ،دارد مادری با قامت خم می رسد

میزبان زهرا که باشد ،من خیالم راحت است
چون که الطافش به مهمان هادمادم می رسد
انبیا پشت سر هم یک به یک صف بسته اند
حضرت خاتم برای خیر مقدم می رسد

بار عام است و ضیافت خانه ی هیئت شروع
نامه های دعوت از عرش معظم می رسد

زیر و رو کردن فقط کار حسین بن علی ست
در محرم ارمنی هم زیر پرچم می رسد

چایی روضه دوای درد بی درمان ماست
بین این دارالشفا پیوسته مرهم می رسد

با لباس مشکی اَم از قبر می آیم بُرون
یک نخ این پیرهن فردا به دادم می رسد

جبرئیل عرش خدا را آب و جارو می کند
کاروان کربلا از راه کم کم می رسد


السلام علیک یا ثارالله

 



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ، ، ،
نويسنده : دوستی


داستان ( بهلول )

روزی ماموران هارون الرشید، بهلول را دستگیر کردند و نزد خلیفه آوردند. سرکرده ماموران گفت: این دیوانه در شهر شایعه کرده است که خلیفه مرده است! هارون خشمگین شد و از بهلول پرسید: بهلول! برای چه این خبر کذب در شهر می پراکنی، در حالی که من زنده ام؟ بهلول گفت: ماموران تو بر مردم بسیار سخت می گیرند. این همه ظلم را که دیدم یقین کردم خلیفه مرده است که ماموران این گونه ستم می کنند و از حد خود تجاوز می نمایند!!!



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ،
نويسنده : دوستی


پندهای یک پدر پیر در حال مرگ روی تخت بیمارستان به فرزندش:

منتظر هیچ دستی در هیچ جای این دنیا نباش و اشکهایت را با دستان خود پاک کن (همه رهگذرند)

زبان استخوانی ندارد ولی اینقدر قوی هست که بتواند به راحتی قلبی را بشکند (مراقب حرفهایت باش)

به کسانی که پشت سرت حرف میزنند بی اعتنا باش آنها جایشان همانجاست دقیقا پشت سرت (گذشت داشته باش)

گاهی خداوند برای حفاظت از تو کسی یا چیزی را از تو میگیرد اصرار به برگشتنش نکن پشیمان خواهی شد (خداوند وجود دارد پس حکمتش را قبول کن)

انسان به اخلاقش هست نه به مظهرش.
اگر صدای بلند نشانگر مردانگی بود سگ سرور مردان بود.

قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشته هات را به پیش خدا گلایه کنی نظری به پایین بینداز و داشته هات را شاکر باش.

انسان بزرگ نمیشود جز به وسیله ی فكرش...



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ، ،
نويسنده : دوستی


مطلبی به اسم زندگی ( پیشهاد میکنم تمام ایرانیان عزیز این سخنان را بخوانند و درس بگیرند )

 موهای سفیدی که لابلای موهایمان داریم ...
تاوان حرفهایست که نمیتوانیم بزنیم ولی به همه می گوییم ارثیست!

اگرعقل امروزم را داشتم کارهای دیروزم را نمیکردم ولی اگرکارهای دیروزم رانمی کردم عقل و تجربه امروزم را نداشتم!

ازآنچه برسرتان گذشته نهراسید حتی فرار هم نکنید
بلکه دوستش بدارید زیرا همان گذشته بود که امروز شما راساخته است...

فقیری سه عدد پرتقال خرید...
اولی رو پوست کند خراب بود
دومی رو پوست کند اونم خراب بود
بلند شد لامپ رو خاموش کرد و سومی رو خورد.
گاهی وقتا باید خودمون را به ندیدن و نفهمیدن بزنیم تا بتونیم زندگی کنیم...!

وقتی گرسنه ای،یه لقمه نون خوشبختیه..
وقتی تشنه ای،یه قطره آب خوشبختیه
وقتی خوابت میاد،یه چرت کوچیک خوشبختیه…

خوشبختی یه مشتی از لحظاته…
یه مشت از نقطه های ریز، که وقتی کنار هم قرار می گیرن، یه خط رو میسازن به اسم

*زندگی*



:: موضوعات مرتبط: اشعار و داستانک و ابیات پند آموز، ، ،
نويسنده : دوستی